بزرگ شدن

وقتی بچه ایم یکی از آرزوهایمان شاید این باشد که بزرگ شویم! حداقل آرزو هم که نباشد یک امیدواری یا چشم انتظاری نسبت به این پدیده «بزرگ شدن» داریم. تو بازی­هایمان نقش پدر یا مادر یا خلاصه نقش یک «آدم بزرگ (!!!)» را دوست داریم بازی کنیم _که خود این نقش نشان دهنده ذهنیت ما در مورد شخصیت واقعی آن فرد در زندگی واقعی­مان است_ که البته من نمی­خواهم راجع به آن چیزی بگویم.

خلاصه دوست داریم بزرگ شویم «خود بزرگ شده­یمان» را وارد بازی هایمان می­کنیم، ادای بزرگترها را در میاوریم. این «بزرگ شدن» همه ابعاد کودکی­مان را در بر­می­گیرد. به این فکر می­کنیم که بزرگ شویم چه کاره می­شویم. به قدرت، توانایی­ها، گاهی ابهت­های آنها _بزرگترها_ توجه می­کنیم و دوست داریم بزرگ شویم تا ما هم به همه این­ها برسیم. مثلا اینکه چطور سعی می­کنند به ما امر و نهی کنند و اینکه می­خواهند رفتار ما را کنترل کنند و یا مسئولیت­های ما را بر عهده می­گیرند و کارهایی برای ما انجام می­دهند که نمی توانیم و... ما هم می­خواهیم مثل آنها باشیم. هزار نقشه می­کشیم برای دوران بزرگسالی که معلوم نیست کی خواهد رسید و حسابی چشم انتظارش می­مانیم. به این خیال که دریچه ایست رو به دنیایی پر از تفریحات شیرین­تر، آزادی­های بیشتر، توانایی­های فراوان و ترس­های کمتر.

اما آیا بزرگ شدن واقعا همه آن چیزهایی است که در کودکی تصور می­کردیم؟

بزرگ شدن پر است از مشغله و دردسر و استرس. تا وقتی درس می­خوانیم استرس درس و نمره، بعد استرس برای پیدا کردن کار، بعد مسئولیت­ها و فشارهای محل کار و ... . استرس زندگی، استرس خانواده، خرج زندگی و ... . همه و همه فقط به خاطر اینکه بزرگ شدن مسئولیت میاره (یا همون می آورد!).

آره واقعا بزرگ شدن یعنی اینکه یک کولبار انواع مسئولیت­­ها روی دوشت گذاشته می­شود از تو این انتظار را دارند که از پس همه آنها بر بیایی. گاهی احساس می­کنیم از تمام تصوراتی که از کودکی در مورد این دوران داشتیم فقط و فقط این مسئولیت است که تحقق پیدا کرده.


شازده کوچولو نوشت*: شازده کوچولو هم می گفت « من مسئول گلمم!»


درس نوشت: الان باید درحال مطالعه شبیه سازی باشم! شما شک نکنین که هستم!


اینکه بخوام متن رو به صورت عامیانه ننویسم خیلی کار سختی بود!


*قبلا گفتم بازم می­گم این نوشت­ها ایده ای از ماداکتو می­باشد.


نظرات 6 + ارسال نظر
جلال یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:52 ب.ظ

تو بچگی وقتی بهم میگفتن بزرگ بشی، وقتت مال خودت نیس، بی شورو شوق میشی،...، خلاصه زندگی میشه برات زهر مار باورم نمیشد
تصورشم برام سخت بود که زندگیم مثه امروز بشه
اما الان دیگه نمیتونم حتی تصور کنم که تو بچگی چقدر لذت میبردم از زندگی
البته الانشم زیاد بزرگ نشدما

آره واقعا همینطوره

از دید پدر مادرها که همیشه بچه ایم ولی به قول مامانم از این بزرگتر دیگه چی میخوای بشی؟!

جزیره ماداکتــــــو چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:16 ب.ظ http://jazirehmadakto.blogfa.com

خب حالا نگفتی، ایده ی خوبیه این نوشت ها یا نه؟

قطعا خوب بوده که ازش استفاده میکنم!

جواد دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:11 ق.ظ http://havaysaheli88.blogfa.vom

سلام سلام
خوبی ؟

جواد سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:53 ب.ظ http://havaysaheli88.blogfa.vom

’آدم­ها، نمی­فهمـنـت
ترجمـه­ات مـی­کـنند؛
آن هم به زبان خودشان’

ای کاش ترجمه می شدیم درک میشویم اما با فلسفه و باورها و درک خودشان

حبیب سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:40 ب.ظ http://dotexe.blogfa.com

سلام
بزرگ میشیم یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه کصافت دوس داشتنی شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 ق.ظ http://jaizrehmadakto.blogfa.com

ای وبلاگ بیچاره
تنها و سر خورده شدی
خدا باعث و بانی شو (نوشین) بگم چیکار نکنه

اشکال نداره
گریه نکن
همه مون تنهاییم

درگیرم
حوصله ندارم
ی هفته بعد امتحانا هنوز نتونستم ی نفس راحت بکشم!
بیخیال شو مسخره کننده!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد