در ساحل رودخانه پیدرا نشستم و گریه کردم

امروز برای چهارمین بار کتاب رودخانه پیدرا نوشته پائولو کوئیلو رو خوندم.

از خوندنش خسته نمیشم و هر بار که این کتاب رو میخونم وادارم می کنه به زندگیم فکر کنم. هر بار که میخونم یک مفهوم جدید رو توش پیدا می کنم و همیشه از خوندن خط به خطش لذت میبرم. همشیه با اینکه هیچ چیز مأیوس کننده ای نداره آخرش اشک میریزم.

·سعی کن فقط زندگی کنی، به خاطر آوردن "سهم" پیرهاست.

·بدبخت کسی است که از خطر کردن می ترسد. او هرگز سرخورده نمی­شود. ناامید نمی­شود و مانند کسی که در جست و جوی تحقق رویاهایش زندگی می­کند رنج نخواهد کشید. اما هنگامی که به گذشته نگاه می­کند (چون ما همواره به جایی می­رسیم که به گذشته نگاه کنیم) قلبش به او خواهد گفت: با معجره هایی که خداوند در مسیر تو قرار داده بود چه کردی؟ بااستعدادهایی خداوند در درون تو به ودیعه گذاشته بود چه کردی؟ آنها را در اعماق چاله ای خاک کردی چون می ترسیدی که از دستشان بدهی؟ و حالا آنچه برایت باقی مانده اینست: اطمینان به اینکه زندگیت را از دست داده ای.

·من نمی دانم ترس های او کدام ترس ها هستند اما ترس های خودم را میشناسم. نیازی به ترس های جدیدتر ندارم مال خودم کافی هستند.

·این دیوانگان بودند که عشق را کشف کردند.

این جمله ها از همین کتاب بودند و جمله های زیادی توی کتاب هستند که الهام بخش هستند ولی باید با اصل داستان درکشون کرد.

و همش فکر می کنم چرا چاپ کتاب های پائولو کوئیلو اینجا ممنوع شد!!!