ّfinally

این پست رو باید چند روز پیش می ذاشتم که نذاشتم!ببخشید! البته در حقیقت یه جورایی از خودم عذر خواهی کردم!

امروز 13 مهر 87 بلا خره کلاس های دانشگاه با 13 روز(delay) شروع شد. اما باز هم کلاس مهندسی نرم افزار تشکیل نشد و مدرس زبان عمومی که کلاس هاش برای من و مهسا مثله زنگ تفریح می مونه گفت هنوز کتاب مرجع گرامر رو انتخاب نکردیم و من فکر کردم پس این 13 روز تعطیلی و تأخیر برای چی بود؟

این روز ها حس عجیبی دارم دمق و بی فکر. ذهنم شلختست از هر جا به هر جای بی ربطه دیگه ای که فکرش رو بکنی می پره! شاید هنوز هم تو حالا هوای این موقع دو سال پیشم هستم صبح ساعت 7:30 مدرسه ساعت 2:15 توی کوچه های شکریه با مهسا مثل بچه کلاس اولیا دنبال هم می ذاریم. ساعت 3 کلاس کنکور 6 کلاس زبان و بلاخره ساعت 8:30 می رسیدم خونه.

برنامه کلاس تافلم با کلاس های دانشگاهم جور در نیومد و مجبور شدم ترم 2 تافلم رو نصفه ول کنم. من همیشه عاشق کلاس های زبان بودم. به طور عجیبی سر این کلاس ها هر چی دلم می خواست رو می گفتم! شاید به یه زبان دیگه با دیگران حرف زدن باعث می شه  ...! نمی دونم باعث چی می شه! شما می دونین؟!

خواهرم اکثر وقت ها می گه تو همیشه تو خواب می خندی( البته خودش از لفظ قهقهه استفاه می کنه!) ولی من اغلب قسمت ناخوشایند _به اصطلاح_ رویاهام رو یادم می مونه!!!!!!!!!

جدیداً ها احساس می کنم یه نفریا یه چیزی از زندگیم کم شده! در واقع فکر می کنم گم شده یا گمش کردم تا کم شده باشه، کسی / چیزی که قبلاً بوده حالا یهو نیست شده؟! بعد یه ایده اومد تو ذهنم که آخر داستان این فرد/چیز گم شده می شه مثل قصه « قطعه گمشده» . ماجرای یه قطعه کوچولوست که فکر می کرد قسمتی از یه چیزی و حالا گم شده و در به در دنبال صاحبش می گرده و عاقبت به این نتیجه می رسه _یا می رسوننش!_ که اون خودش به تنهایی یک قطعه کامل هر چند کوچیک! حالا این قصه به من چه ربطی داشت رو شما بگین!!