شازده کوچولو

بچه که بودم ی نوار کاست داشتم _و هنوز دارم_  به اسم شازده کوچولو، که احتمالا هر کس که یکم اهل ادبیات و هنر باشه با اسم و داستان و نویسندش آشنا ست. با این عنوان شروع می­شد (البته با صدای گرم احمد شاملو):

شازده کوچولو ، اثر آنتوان سنت اگزوپری، با صدای احمد شاملو

و من بارها و بارها به این نوار گوش دادم و حتی همین الان هم گوش می­دم  حتی با مامانم و هنوز دوستش دارم.

و حالا که بهش فکر می کنم می بینم که خیلی چیزها رو میشه از این داستان یاد گرفت و حتی با یک سری فلسفه و عقاید هم آشنا شد.

خودم که داشتم به داستان و گفتگو هاش فکر می کردم، یاد قسمتی افتادم که شازده کوچولو می گه: این جسم خیلی سنگینه. سنگین تر از اونی که تو این سفر با خودم حملش کنم.

و شاید فلسفه مرگ واقعا همینه. دلمون برای گلی که تو ی دنیای دیگه تو سیارمون تنهاش گذاشتیم و شاید هم ازش قهر کردیم تنگ شده پشیمون شدیم و حالا می خوایم که برگردیم و پیش گلمون باشیم و از دلش در بیاریم. ولی از راهی که اومدیم نمی تونیم برگردیم و راه دومی که پیش رومونه خیلی طولانیه، این روحی  که اشتیاق بر گشت داره  حمل این جسم براش خیلی سخته. پس روح جسم رو زمین میذاره تا بره برسه به گلش.

پ.ن:

امشب شب یلداست. نمیدونم فلسفش چیه که من تو شب تولد خورشید (میترا) به این مطلب دوباره فکر کردم. البته این مطلب رو خیلی وقت بود که یک پیش نویس ازش داشتم!

یلدا مبارک!