بی ربط

عروس و داماد ظرف حنا به دست دور تا دور سالن می چرخیدند و کف دست مهمانان حنا می گذاشتند به او که رسیدند دستش را دراز کرد و عروس کف دست او هم حنا گذاشت کاردی برداشت تا به حنای کف دستش مدل دهد چند لحظه مکث کرد و دودل شد می دانستم به چه چیز فکر می کند. هنوز بین (م و پ)  گیر کرده بود. نیم نگاهی به من کرد اما من نیز نظری نداشتم از جعبه ی روی میز یک دستمال برداشت و حنا را پاک کرد. دوباره نگاهی به من کرد. لبخند زدم و با خودم فکر کردم « شاید این طور بهتر است».

گفتم «بهتره بسپریش به دست تقدیر». این را گفتم و باز فکر کردم تقدیر یعنی چی؟ در طول عمرم هزاران هزار بار این جمله را شنیده ام و شاید حتی مثل این بار خودم به کسی گفته باشم ولی واقعاً مفهومش را نمی دانم! و باز فکر می کنم که چه طور می توان عاشق دونفر شد؟! و اگر واقعاً نمی شود (که می دانم نمی شود!) چه طور باید فهمید که کدام یک عشق واقعیست؟ و اگر هیچ یک عشق واقعی نبود چه باید کرد؟!؟!؟!؟!؟!؟!جواب سؤال هایم را نمی دانم و این ها را نیز می گذارم تا درکنار دیگر سؤال های بی جواب گوشه ذهنم خاک بخورند و باز فکر می کنم شاید جوابشان را روزی پیدا کنم. روزی که شاید خیلی دور باشد! کسی چه می داند؟!

شاید روزی که واقعاً عاشق شدم به جواب هایم برسم. شاید!!!!!!!!