روزها را می شمارم
به آمدنت چشم دارم
راه، خسته از نگاه من
ـ خسته تر از من ـ
زمین نفرینم می کند
از این امید ملال آور
من هنوز
آمدنت را چشم به راهم.
سایه ها می لرزند و من از هر لرزش
پیکری آشنا می بینم
ـ پیکری
و دوباره محو می شود.
می آیی
می آیی
می دانم
چه جالب
شعرت حرف نداشت
اینم شعر منه یه نظری بده
در سکوتی مانده ام که کابوسی بیش نیست
در اتاقی سرد هستم که هر کنجش پوچی بیش نیست
از پس کوچه های تاریک پر از تهی آیا پیدا میشود کسی
تا که گیرد دست من تا برد از این دیار ناشنا
آری امروز من خاهم شکست این سکوت
آری امروز فرو میریزم این دیوار پوچ
از ته دل صدا خواهم زد که تورا می خواهم
تاکه باز آیی و این درد مرا مرحم شی
یا که همدرد دل خستم شی
جالب بود دکتر
سلام نوشین خوبی؟
وای!! عالیده!!