بی ربط

عروس و داماد ظرف حنا به دست دور تا دور سالن می چرخیدند و کف دست مهمانان حنا می گذاشتند به او که رسیدند دستش را دراز کرد و عروس کف دست او هم حنا گذاشت کاردی برداشت تا به حنای کف دستش مدل دهد چند لحظه مکث کرد و دودل شد می دانستم به چه چیز فکر می کند. هنوز بین (م و پ)  گیر کرده بود. نیم نگاهی به من کرد اما من نیز نظری نداشتم از جعبه ی روی میز یک دستمال برداشت و حنا را پاک کرد. دوباره نگاهی به من کرد. لبخند زدم و با خودم فکر کردم « شاید این طور بهتر است».

گفتم «بهتره بسپریش به دست تقدیر». این را گفتم و باز فکر کردم تقدیر یعنی چی؟ در طول عمرم هزاران هزار بار این جمله را شنیده ام و شاید حتی مثل این بار خودم به کسی گفته باشم ولی واقعاً مفهومش را نمی دانم! و باز فکر می کنم که چه طور می توان عاشق دونفر شد؟! و اگر واقعاً نمی شود (که می دانم نمی شود!) چه طور باید فهمید که کدام یک عشق واقعیست؟ و اگر هیچ یک عشق واقعی نبود چه باید کرد؟!؟!؟!؟!؟!؟!جواب سؤال هایم را نمی دانم و این ها را نیز می گذارم تا درکنار دیگر سؤال های بی جواب گوشه ذهنم خاک بخورند و باز فکر می کنم شاید جوابشان را روزی پیدا کنم. روزی که شاید خیلی دور باشد! کسی چه می داند؟!

شاید روزی که واقعاً عاشق شدم به جواب هایم برسم. شاید!!!!!!!!  

در حوزه تقلب

چندی پیش برای مرور خاطرات قدیم سری به دفتر خاطراتم زدم. جایی در دفترم مورخ پنج شنبه 5 اسفند ماه 83 ساعت 12 و 15 دقیقه نوشته بودم « الان تست زبان داشتیم. من برگه ام را دادم و بقیه بچه ها تو کلاس می چرخند و من دارم به طیبه تقلب می دم!!!!!!!!»

یاد امتحانات کردم و تقلب ها. با طیبه نمی شد خیلی تقلب کرد چون همیشه می خندید و خودش را لو می داد. تقلب های باحال و اساسی را از سال دوم راهنمایی شروع کردم. تا کلاس چهارم اصلاً مفهوم تقلب را نمی دانستم و کلاس پنجم هم فقط یک بار سر یک اسم کوچولو«خیلی خیلی کوچولو» تقلب کردم ولی از دوم راهنمایی یاد ندارم تستی رو بدون تقلب داده باشم سر امتحان های آخر ترم جرعت تقلب نداشتم _گرچه امتحان نهایی هنر سوم راهنمایی برای چهار نفر خط نوشتم و مال خودم را گذاشتم برگه آخر و چون دیر شده بود با عجله نوشتم خوب نشد چهار نفر دیگه نمره کامل گرفتند ولی از خودم نمره کم شد _ ، _ در تمام طول دوران راهنمایی هم رسم همه بچه ها رو من می کشیدم ، سال اول و سوم مادرم دبیر ریاضیمان بود و بچه ها فکر می کردند مادرم حتی اگر هم بفهمد چیزی نمی گوید _ و اکثر مواقع چون همه فکر می کردند من خیلی شاگرد خوبی هستم خیلی درس خوانده ام و به قول خودشان و خودمان جزو بچه «خرخوان»های کلاسم به این امید که من تقلب بدهم پیش  من می نشستند و من بیشتر در عرصه تقلب دادن فعال بودم تا گرفتن _البته دوسال آخر دبیرستان در برخی واحدهای درسی وضعیت تغییر کرد!!!_.

سال آخر دبیرستان درس بسیار بسیار سخت و مزخ.....داشتیم به نام درس شبکه که به علت سختی مبرم آن دبیر مربوطه _دبیر مربوطه همان دبیر محبوب خانم رضایی می باشد_ لطف می نموده و هر هفته از این درس ملعون که در هفته یک روز در روزهای پنجشنبه و به مدت 8 ساعت کلاس هایش برگزار می شد یک تست صحیحی از ما می گرفتند که باز هم با حجم کمی که از کتاب انتخاب می شد و علارغم همه مطالعات ما و همه تقلب ها باز هم هیچ بنی بشری از یک کلاس 38 نفره موفق به اخذ نمره کامل نمی شد _ و واقعاً جای بسی افسوس بود _.

آخرین تستی که از همین درس شبکه_اسمش رو نیار_ داشتیم هر دو گروه را به داخل سالن اجتماعات بردند و بین هر نفر دو تا فاصله گذاشتند و سه تفنگدار را _ همان طور که قبلاً اشاره شده من و مهسا و مینا _ را از آن جا که سابقه درخشانی داشتیم در ردیف جلو نشاندند. مینا ردیف جلو گوشه دیوار مهسا پشت سرش و من هم پیش مهسا البته با دو صندلی بین مان. دبیران محترم دو گروه هم_ما برای درس های تخصصی دو گروه می شدم_ کنار ما بین ردیف های 4 و 5 نشستند. با این حال ما باز هم به کار خود ادامه دادیم سؤال ها را تا آن جا که بلد بودیم نوشتیم و سؤال هایی  را که بلد نبودیم از هم می پرسیدیم. بماند که سؤال هایی هم بود که کلاً بلد نبودیم. در همین اثنا مینا که جلو نشسته بود جواب سؤالی را روی برگه ای نوشت و بی خبر از این که مهسا کیفش را به صندلی وی(مینا) آویزان کرده دستش را به عقب دراز کرد و برگه را انداخت تا به خیال خودش مهسا آن را بردارد. ولی برگه بین کیف مهسا و صندلی مینا گیر کرده بود و حالا دِ بگرد دنبال برگه مهسا و مینا درگیر برگه بودند و من از خنده روده بر!!!

سرم را گذاشته بودم روی دسته صندلی و بی صدا می خندیدم که مهسا برگشت و من را نگاه کرده و وقتی صورت پر خنده من را دید با صدای بلند زد زیر خنده و خانم رضایی هم صداش بلند شد که « نجفی ، نظری ،بیات برگه هاتون رو بدید » ما هم که دیگه به وخامت اوضاع پی بردیم بی هیچ حرفی مثل بچه مؤدبا _و البته با صورت های پر از خنده _ برگه ها یمان را دادیم و از سالن آمدیم بیرون هنوز در سالن را نبسته بودیم که باز سه تایی این بار با قهقهه شروع به خندیدن کردیم.

مجموعاً من سر کلاس خانم رضایی چندان شانسی نداشتم در واقع اسمم بد دررفت. چون سر یکی از تست هایی که اول سال این بار از درس سخت افزار گرفت من و مهسا پیش هم نشسته بودیم و سرمان توی برگه های خودمان بود یعنی من اصلاً کاری با کسی نداشتم که دبیر محبوب باز صداش بلند شد که خانم نجفی سرت تو برگه خودت باشه و من و مهسا بعد از این حرف 5 دقیقه به هم نگاه کردیم که یعنی چی؟!!!!!!!!!!

با کدام دست

با کدام بال می توان

از زوال روزها و سوزها گریخت

 

با کدام اشک می توان

پرده بر نگاه خیره زمان کشید

 

با کدام دست می توان

عشق را به بند جاودان کشید

                        با کدام دست.....

                            

            فروغ (از شعر با کدام دست)

 

 

از تهی سرشار جویبار لحظه ها جاریست

چون سبویی تشنه کاندر خواب بیند آب

واندر آب بیند سنگ

دوستان و دشمنان را می شناسم من

زندگی را دوست می دارم، مرگ را دشمنولی اما با که باید گفت این؟

_ من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن

جویبار لحظه ها جاریست.......

                                   

                م.امید

 

از مدرسه

کلاس های دانشگاه قرار بود از اول بهمن شروع شود. ولی متأسفانه یا به قولی Unfortunately به علت برودت هوا (همدان رکورد دار سرما بود) و تعطیلی دانشگاه و به تعویق افتادن تاریخ امتحانات گویا قرار شده که کلاس ها از بیستم شروع شود. این چند روز هم هر چقدر با دانشگاه تماس می گیرم تا از تاریخ انتخاب واحد با خبر شوم جواب نمی دهند و من هم کلاً بی خیال شدم و گفتم«هر چه پیش آید خوش آید» که البته ربط چندانی هم نداشت!!!!!!!!!!!!!!

به هر حال فکر کردم که پارسال این موقع چه می کردم و یاد دوران مدرسه افتادم که توی کوچه های شکریه با مهسا قدم زنان برمی گشتیم و وقتی به زمین می خوردم خودم - بیش تر از مهسا – این قدر می خندیدم که دیگه توانایی بلند شدن نداشتم(همان طور که پیش تر نیز متذکر شدم برای جلو گیری از به کار بردن الفاظ گفت و گوی روزانه بسی تلاش می کنم ولی در برخی موارد کار ساز نیست و زبان عامیانه را ترجیح می دهیم ببخشید بابت نگارش پرغلط). یادم اومد که با مهسا و مینا موقع ردشدن از شکریه سه تایی همزمان پاهایمان را گذاشتیم روی جوب پر از برف و هر سه تا زانو تو برف رفتیم من هم نمی تونستم دیگه از اون جا بیام بیرون.پارسال این موقع دلهره کارنامه ها را می زدیم و من هم که سال آخر این قدر درگیر کلاس کنکور و تست زدن شدم که اصلاً به درس های عمومی نگاه نمی کردم و از درس های تخصصی هم سردر نمی آوردم . آن روزها رفتند!!!.......... کلاس های بسته ها (مخفف بسته های نرم افزاری)و چندرسانه ای (مخ نرم افزارهای چندرسانه ای – Multi media Soft ware)خانم رضایی که از آن جایی که دبیر محترم هم خودش چیزی از درس سردر نمی آورد و حتی در برخی مواقع اشکالتشان را این بنده زادگان حقیر برطرف می نمودند و ما نیز که دریافته بودیم از این کلاس چیزی به درد بخوری نخواهیم آموخت و اگر خودمان در منزل به بررسی کتاب بپردازیم بیش تر به نفعمان می شود در طول کلاس ( و شاید در عرضش هم) از لحظات با هم بودن استفاده نموده و به گفت و گو و خنده می پرداختیم و به جای کار بر روی فایل های صوتی با headset به ترانه های چاوشی ، هاکان و حمیدرضا علی رضا  گوش فرا می سپردیم و حتی در مواقعی (این یکی بیش تر در مورد مهسا صدق می کرد) چرت کوتاهی نیز می زدیم. ولی با این حال باز هم آخر ترم ما سه تن (به قولی سه تفنگ دار _ آخه هر تست کنسل کردن و شلوغ کاری و بزن بکوبی که اتفاق می افتاد ما سه تا یه سرش بودیم!_) بهترین پروژه را ارائه می دادیم. و کلاس های سخت افزار و شبکه که باز هم توسط دبیر محبوب خانم رضایی تدریس می شد و این بار نه سر کلاس و نه در منزل چیزی از ان سر درنمی آوردیم و برای امتحان و تست استثناً به حفظ کردن آن ها می پرداختیم(آخه من همیشه سعی کردم مفهومی بخونم وهیچ وقت از دروس حفظی نمره خوبی نگرفتم)بگذریم از تقلب های درجه یکی که سر جلسه مرتکب می شدیم که قصه مفصلی دارد و شاید وقتی دیگر و جایی دیگر و در پستی دیگر اگر خدا خواهان بود می نویسم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

این 5 ماه رو کاملاً به بطالت گذروندم و سرم رو با کلاس زبان همیشگی گرم کردم و جدیدنا کلاس ایروبیک هم بهش اضافه شده. گاهی ناجور احساس دل مردگی می کنم و باز هم هاکان و چاوشی 85 رو گوش می دم و حس عجیبی پیدا می کنم که آشناست ولی نمی دونم قبلاً کجا حسش کردم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

این پست خیلی طولانی شد ...........

تا بعد